معنی پاک ‌نژاد

لغت نامه دهخدا

پاک نژاد

پاک نژاد. [ن ِ] (ص مرکب) پاک گوهر. پاک گهر. اصیل. پاکزاد. نجیب. ممحوض النسب. خالص نسب:
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
گر برفت آن ملک بما بگذاشت
پادشاهی کریم و پاک نژاد.
فرخی.
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم.
فرخی.
خواجه ٔ سید ستوده هنر
خواجه ٔ پاک طبع پاک نژاد.
فرخی.


نژاد

نژاد. [ن ِ] (اِ) اصل. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (تفلیسی) (صحاح الفرس) (زمخشری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نسب. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). گوهر. (صحاح الفرس). خاندان. تخمه. نسل. (ناظم الاطباء). نَجْر. نجار. نِسْبه. نُسْبه. جوهر. (از منتهی الارب). پروز. دوده. تبار:
از ایشان هرآنکس که دهقان بدند
ز تخم و نژاد بزرگان بدند.
فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک به یک سروبن کرد یاد.
فردوسی.
زتخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.
فردوسی.
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به فر و به بخت و نژاد.
فردوسی.
مهتر محتشمان است و به حشمت به نژاد
از همه محتشمان هرکه بود کهتر اوست.
فرخی.
نژاد تو تو خود دانی که چون است
به هنگام بلندی سرنگون است.
(ویس و رامین).
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری.
ناصرخسرو.
ای گوهر تاج سران ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران یا برده ای یا ریخته.
خاقانی.
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم.
خاقانی.
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بدگوهرا ز گوهر والا چه خواستی.
خاقانی.
ور کسی زاد به بخت منش از روی زمین
چرخ ببرید به یک باره مگرنسل و نژاد.
اثیرالدین اومانی.
غالب آمد شاه دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری.
مولوی.
- از نژاد کسی بودن، از نسل او بودن. از آن تخمه بودن:
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود.
فردوسی.
- بانژاد، نژاده. اصیل. صاحب اصل و نسب خوب.
- بدنژاد، نانجیب. بداصل. (ناظم الاطباء):
به نزد گراز آن بد بدنژاد
که چون او سپهبد جهان را مباد.
فردوسی.
- بی نژاد، نانجیب. بی اصل و تبار.
- پاک نژاد، نجیب. کسی که خاندان و اصل آن پاک و خوب و ازآلایش و دنائت و رذالت دور باشد. (ناظم الاطباء). فرخ نژاد.
- پری نژاد، پری زاد. پری زاده. که از نسل پری است. که به پری ماننده است.
- تازی نژاد، عربی. (ناظم الاطباء):
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
سعدی.
- ترکی نژاد، از نسل ترکان. ترک زاده: امیر ناصرالدین سبکتکین غلامی بود ترکی نژاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 14).
- جادونژاد، از تخمه ٔ جادوگران.
- خاقان نژاد، از نسل خاقان:
تو خاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
- خسرونژاد، شاهزاده:
یلان سینه او را به گستهم داد
دلاور گوی بود خسرونژاد.
فردوسی.
- دهقان نژاد؛ نجیب زاده:
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
- رومی نژاد، رومی نسب:
جوانان و پیران رومی نژاد
سخن های دیرینه کردند یاد.
فردوسی.
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد.
نظامی.
- سپهبدنژاد، پهلوان زاده:
سپهبدنژاد است و یزدان پرست
دل شرم و پرهیز دارد به دست.
فردوسی.
- شه نژاد، شاهزاده. از نسل شاهان:
به خاقان چنین گفت کای شه نژاد
بدینسان سخنهاچه آری به یاد.
فردوسی.
- صاحب نژاد؛ بانژاد. نژاده.
- عادی نژاد، از طبقه ٔ متوسط:
در آنجای گردی است عادی نژاد
که از رزم رستم نیارد به یاد.
نظامی.
- عرب نژاد، که اصلاً عرب است:
شاها عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چواحمد شیر عرب چو حیدر.
خاقانی.
- علْوی نژاد، ملکوتی. لاهوتی. آسمانی:
تو نیز آن به ای پیک علْوی نژاد
که گرد جهان برنگردی چو باد.
نظامی.
- فرخ نژاد، نیکونسب. ستوده نسب. نسیب و اصیل:
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.
فردوسی.
سکندر بر آن شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد.
نظامی.
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنو صاحبدلی فرخ نژادی.
سعدی.
شنید این سخن مرد نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
سعدی.
چنوئی خردمند فرخ نژاد
ندارد جهان تا جهان است یاد.
سعدی.
- قیصرنژاد، از نسل قیصر:
به فرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد.
فردوسی.
- کی نژاد، از دوره ٔ کیان. رجوع به کی شود.
- مردم نژاد، آدمی زاده. که از نسل و تخمه ٔ آدمی است:
کسی را که بر دست و پا آهن است
نه مردم نژاد است کآهرمن است.
فردوسی.
- مردِ نژاد، نجیب. اصیل. نژاده:
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
فردوسی.
دگر هرکه باشند مرد نژاد
همی گیرد ازرفتن چیز یاد.
فردوسی.
- مهترنژاد، بزرگ زاده. که نسبی عالی دارد. صاحب علوّ نسب.آقازاده:
بدیشان سپرد آن دو فرزند را
دو مهترنژاد خردمند را.
فردوسی.
- نژاد داشتن، نژاده بودن. اصالت. نجابت. نسب خوب داشتن:
بدین انجمن هرکه دارد نژاد
به تو شادمانند وز داد شاد.
فردوسی.
تو تا باشی ای خسرو پاکزاد
مرنجان کسی را که دارد نژاد.
فردوسی.
- نژاد داشتن از کسی، از نسل او بودن. از تخمه ٔ او بودن. از او نسب داشتن:
به موبد چنین گفت کاین پاکزاد
نگه کن که تااز که دارد نژاد.
فردوسی.
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد.
فردوسی.
ز دهقان بپرسید از آن پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد.
فردوسی.
- نیک نژاد، اصیل. که از خانواده و نژادی پسندیده و خوب است.
- نیکونژاد، نیک نژاد.
- والانژاد، اصیل. نجیب. نژاده: پادشاه والانژاد را از مفارقت آن خدمتکار اخلاص آثار حزن و ملال روی نمود. (حبیب السیر). و بعضی دیگر از آباء و اجداد شاه والانژاد می آراید. (حبیب السیر).
- وحشی نژاد، که از تخمه ٔ وحشیان است. مقابل مردم نژاد:
به چندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را به باد.
نظامی.
- هم نژاد، هم خون. هم نسب. که با تواز یک خانواده و تبار است.
- هندونژاد، هندونسب. رجوع به هندو شود:
فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پیر هندونژاد.
نظامی.
برای مطالعه ٔ شواهد بیشتر رجوع به هر یک از مدخل های فوق شود.
|| نسل. خلف. زاده:
وگر نام و رنج تو گیرم به یاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.
فردوسی.
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد.
فردوسی.
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشدکهن.
اسدی.
نژاد دیوملعونند یکسر
مزایاد آنکه این گوپاره را زاد.
ناصرخسرو.
گرنه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند.
خاقانی.
|| اصل و نسب خوب. (فرهنگ نظام). اصالت:
شده بنده ٔ بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار.
فردوسی.
|| (ص) اصیل. خداوند اصل و نسب. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نجیب. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به این معنی نژاده فصیح است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).


پاک خون

پاک خون. (ص مرکب) پاک گهر. پاک نژاد.


پاک

پاک. (ص) طاهر. طاهره. طهور. نمازی. طیّب. طیّبه. نقی ّ. نقیّه. زَکی. بی آلایش.مُطیَّب. مُطَهّر. مُنَقّح. پاکیزه. نظیف. نظیفه. مهذّب. مهذّبه. نزه. نَزهه. نزیه. نزیهه: مُنَزّه. مقابل: پلید. ناپاک. شوخ. شوخگن. نجس. رجس:
بگویش که من نامه ٔ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
بوشکور.
اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه شد چون دلم هست از طمع پاک.
خسروی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی ز پلیدی ماهیان تو گژار.
بهرامی.
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.
فردوسی.
به اندیشه ٔ پاک دل را بشست
فراوان ز هرگونه ای چاره جست.
فردوسی.
پزشک خردمند را داد و گفت
که با رأی پاکت خرد باد جفت.
فردوسی.
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت.
فردوسی.
همه تن بشستش بدان آب پاک
بکردار خورشید شد تابناک.
فردوسی.
بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاک رای.
فردوسی.
خروشی برآمد که ای شهریار
به آهن تن پاک رنجه مدار.
فردوسی.
کنون آن، بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان از در مهترش.
فردوسی.
همه راه را پاک کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست.
فردوسی.
ترا داد این کشور و مرز پاک
مخور غم که گشتی از اندوه پاک.
فردوسی.
سرنامه گفت [خسروپرویز] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان.
فردوسی.
بدانست شیروی کایرانیان
کرا برگزیدند پاک از میان.
فردوسی.
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری.
گوشت به آغاز گرچه از خون خیزد
پاک بود گوشت و پلید بود خون.
ناصرخسرو.
یک مثل بشنو بفضل مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین.
ناصرخسرو.
|| خالی. فارغ. تهی. پرداخته. پردخته. ممحو. سترده:
تن سلم از آن کین کنون خاک شد
هم ازتور روی زمین پاک شد.
فردوسی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به.
فردوسی.
مگر کز بدان پاک گردد جهان
بداد ودهش من ببندم میان.
فردوسی.
بارّه مر او را بدو نیم کرد
جهانرا ازو پاک و بی بیم کرد.
فردوسی.
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام.
فردوسی.
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت از اینسو تا بدریای روان.
فرخی.
غلامان و پیادگان باره ها وبرجها را پاک کردند از غوریان. (تاریخ بیهقی).
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و بر سخته گوی.
اسدی.
جهان زیر فرمان ضحاک شد
زهر نامه ای نام جم پاک شد.
اسدی.
و بعضی را بکوه قاف انداختند و روی زمین را از پریان پاک کردند. (قصص الانبیاء).
این خانه پاک و دیگر پاک.
سوزنی.
|| روشن. رخشان. درخشان:
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز.
فردوسی.
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک.
فردوسی.
همه شب بنالید تا روز پاک
از آن درد چون مار پیچان بخاک.
فردوسی.
از آنگه که یزدان جهان آفرید
تن تیره و پاک جان آفرید.
فردوسی.
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک.
فردوسی.
همه شب همی راند تا روز پاک
سپیده گریبان شب کرد چاک.
فردوسی.
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست.
فرخی.
همی گم گردد از دیدار من راه
بروز پاک خورشید و بشب ماه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو روز پاک بر من تیره گون گشت
شبم از تیرگی بنگر که چون گشت.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز دریا دود رنگ ابری برآمد
بروز پاک ناگه شب درآمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بروز پاک جام نوش گیرم
بشب معشوق در آغوش گیرم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شبی بد ز مهتاب چون روز پاک
ز صد میل پیدا بلند از مغاک.
اسدی.
شب تیره بی آتش تابناک
بدی روشن آن خانه چون روز پاک.
اسدی.
|| شفاف. که کثیف نباشد:
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
غضائری.
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی رویداز صفحه ٔ سیم.
فرخی.
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در یتیم.
فرخی.
|| ساده و بی آمیزش. صافی. خالص. بی غل ّ. بی غش ّ. بی آمیغ. ویژه. محض. بحت. خلَّص. ممحوض. ممحوضه. لُب ّ. لباب. راوک. راوق: [زهره دلالت دارد بر] سپیدی پاک. (التفهیم):
زمینش بکردند از زرپاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک.
فردوسی.
با جامه زرّی زرد چون شنبلید
با رزمه سیمی پاک چون نسترن.
فرخی.
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز.
ابن یمین.
|| که حائض نیست. که دشتان نبود. که در طُهر است. || تنک. رَقیق. || بی سلاح. بی اسلحه: جامه ٔ پاک، جامه ٔ کشوری و بزم. جامه ٔ غیر جنگلی، مقابل سلاح:
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کارزار.
[یعنی به کردیه خواهر بهرام چوبین]
که خون برادر بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان بر تو باشد گذر.
فردوسی.
|| عفیف. عفیفه. معصوم. بی گناه. پاکدامن: بکشتش همه پاک مردان من
سرافراز ترکان و گردان من.
دقیقی.
چو ایران نباشد تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد.
فردوسی.
بدو گفت اگرشاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم.
فردوسی.
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا
چنین است با پاک و با پارسا.
فردوسی.
چو بر خسروی تخت بنشست شاد [یزدگرد]
کلاه بزرگی بسر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشیروان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
چنین شاد بودم ز پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو
که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش.
فردوسی.
زن پاک را بهتر از شوی نیست.
فردوسی.
کجا ناموردختر خوبروی
بپرده درون پاک بی گفت و گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش...
فردوسی.
از ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان
ترا داد یزدان بپاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد.
فردوسی.
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسروگهر.
فردوسی.
پدرش آن گرانمایه تر پهلوان
چه گوید بدان دخت پاک جوان.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
ز رستم چو بشنید بهمن برفت
همی راند با موبد پاک تفت.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود [تهمورث را]
که رأیش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
که او را یکی پاک دستور بود
که بیداردل بود و گنجور بود.
فردوسی.
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت.
فردوسی.
همی گفت هر کس که این پاک زن
سخنگوی و روشندل و رأی زن
تو گوئی که گفتارش از دفتر است
بدانش ز جاماسپ نامی تر است.
فردوسی.
اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم.
ناصرخسرو.
پاک نگردد زن بد جز بخاک.
ناصرخسرو.
پاک باید که پاک را بیند.
سنائی.
غیرآن است که خود را پاک نگاه داری تا حق تعالی زن و فرزند ترا پاک نگاه دارد. (فیه مافیه).
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامه ٔ ناپاک گازران بر سنگ.
سعدی.
صحبت پاک نیابد جز پاک.
جامی
|| حلال:
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک.
فردوسی.
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر ویال و پیوند من.
فردوسی.
بخورید این نعمتهای پاک که شما را روزی کرده است. (قصص الانبیاء).
|| بی غرض. بی کینه. بی تزویر. بی غل و غش. و امثال آن:
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
سخنها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز.
فردوسی.
ای بمردی و کف راد ولیعهد علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر.
فرخی.
آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. (گلستان).
|| درست. راست:
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست.
فردوسی.
چنانکه او دل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل.
فرخی.
- دین پاک، دین درست و راست: و بت پرستی آغاز کردند مگر آنانکه از قوم موسی بنی اسرائیل بودند که بر دین پاک بودند. (قصص الانبیاء).
|| سبحان. قدّوس. سبﱡوح. اقدس. مقدس (در صفت خدای متعال):
بجائی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن.
فردوسی.
شنیدی همانا که یزدان پاک
چه داده ست ما را درین تیره خاک.
فردوسی.
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک.
فردوسی.
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خاک.
فردوسی.
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
فردوسی.
سپردم ترا جان و رفتم بخاک
روان را سپردم به یزدان پاک.
فردوسی.
سر نامه گفت از خداوند پاک
ببایدکه باشیم با ترس و باک.
فردوسی.
همی گفت کای پاک برترخدای
بگیتی تو باشی مرا رهنمای.
فردوسی.
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت.
فردوسی.
چو لهراسپ بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج...
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک.
فردوسی.
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک.
فردوسی.
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک.
فردوسی.
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک.
فردوسی.
به هر کار یزدان پیروز و پاک
بخوان و مدار ازکم و بیش باک.
فردوسی.
ازو پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان ازوی
بدان درد درمان ندیداند روی.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 26)
بیک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با ترس و باک.
فردوسی.
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان بخاک.
فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیاید ترا شرم و باک.
فردوسی.
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بوم ترا بر سماک.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2415).
خطاب خسروپرویز در نامه ٔ قیصر.
به بر درگرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز.
فردوسی.
سرنامه گفت [خسروپرویز] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان
بدو نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک.
فردوسی.
پاکا و منزها پروردگاری که ستایش کرده نمیشود در سختی و مشقت بغیر از او. (تاریخ بیهقی).
|| حسابش را پاک کردن، تفریغ کردن. || (ق) کلاً. یکباره. بالتمام. بالمرّه. تماماً. بتمامی. تمام. همه. یکسر. یکسره. کاملاً. جملهً. طﱡراً. قاطبهً. بالکُل ّ. رمارم. همگی:
آن گرنج و آن شکرش برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلززنگش بدست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ وگفتش ای پلید.
رودکی (احوال و اشعار ج 2 و 3 ص 1078).
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیداراست.
رودکی.
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چوافزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
ابوشکور.
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته.
شاکر.
فرود آمد آن بیدرفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید.
دقیقی.
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
ببرّم پی اژدهارا ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک، پاک.
فردوسی.
از آن رفتن جندل و رای خویش
سخنها همه پاک بنهاد پیش.
فردوسی.
ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد...
دگرگونه شد چرخ گردون بچهر
از آزادگان پاک ببرید مهر.
فردوسی.
کم و بیش من پاک در دست تست
که روشن روان بادی و تندرست.
فردوسی.
خطاب کیخسرو به گودرز.
بیابان همه زیر او دید پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک.
فردوسی.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
بزندان کشد خوردنیها برش.
فردوسی.
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
فردوسی.
ز چیزی که دیدند از آن رزمگاه
ببخشید پاک آنهمه بر سپاه.
فردوسی.
همه پاک برداشت و آمد دمان
بلشکر گه خویشتن شادمان.
فردوسی.
همه پاک پیوسته ٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم.
فردوسی.
گر ایدونکه او در پذیرد مرا
از این تاختن دست گیرد مرا
من آن بارگه را یکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام.
فردوسی.
همه بنده ٔ خاک پای توایم
همه پاک زنده برای توایم.
فردوسی.
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
ترا همچو کهتر برادر شوم.
فردوسی.
همه پاک ازین شهر بیرون شوید
بتاریکی اندر بهامون شوید.
فردوسی.
بزرگان لشکر پس پشت اوی
جهان آمده پاک در مشت اوی.
فردوسی.
مهان و کهان پاک برخاستند
زبانها بخوبی بیاراستند.
فردوسی.
بر این برنهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پیشش نماز.
فردوسی.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
فردوسی.
همه مهر پیران به ترکان بر است
بشوید همی شاه ازو پاک دست.
فردوسی.
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
فردوسی.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک.
فردوسی.
گر او [افراسیاب] باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بی بر شود.
فردوسی.
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی.
در خانها را سیه کرد پاک
ز کاخ و رواقش برآورد خاک.
فردوسی.
سپه تیغها برکشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک.
فردوسی.
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش.
فردوسی.
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی.
واز آنجایگه رفت [رستم] چون پیل مست
یکی گرزه ٔ گاو پیکر بدست...
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ و سر بد که شد ناپدید.
فردوسی.
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش
وگرنه سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینی تو بوم...
همه بومتان پاک ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم.
فردوسی.
حرم تا یمن پاک در دست اوست
بدریای مصر اندرون شست اوست.
فردوسی.
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک در دست اسکندر است.
فردوسی.
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده بگنجور او برشمرد.
فردوسی.
یلان را همه پاک دربر گرفت [کیخسرو]
بزاری خروشیدن اندر گرفت.
فردوسی.
کسی کوشود کشته زین رزمگاه
بهشتی شود گشته پاک از گناه.
فردوسی.
همه نیزه و تیرشان رهنمون
همه دست ها پاک شسته بخون.
فردوسی.
ندانم چه راز است نزد سپهر
بخواهد بریدن ز من [پیران] پاک مهر
که یکتن به آید زترکان هزار
همانا که کین دارد این روزگار.
فردوسی.
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گردپاک.
فردوسی.
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک.
فردوسی.
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک.
فردوسی.
بایوان خراد مهمان شوید
وگر می دهد پاک مستان شوید.
فردوسی.
از آن دژ یکایک توانگر شوید
همه پاک با گنج و افسر شوید.
فردوسی.
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه پاک برکند موی از سرش.
فردوسی.
چو شد زو رها زال بوسید خاک
بگفت آن کجا دیدو بشنید پاک.
فردوسی.
جهان پاک بر مهر او [کیخسرو] گشت راست
همی گشت گیتی بدانسان که خواست.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 928).
بزد [سودابه] دست و جامه بدرّید پاک
بناخن دورخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سواران توران ببستند بار...
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان.
فردوسی.
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده.
طیّان.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم.
عنصری.
از بند شبانروزی بیرون نکندشان
تا خون برود از تنشان پاک بیکبار.
منوچهری.
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ما کان پاک از اصول.
ابوالحسین خارجی (از تاریخ سیستان).
منکتیراک... و دیگر برادران و قومش را... فروگرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانها ویران کنند. (تاریخ بیهقی). و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی). فرمودیم تا دست وی [بوسهل] از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی).
تو چون طبلی که بانگت سهمناک است
ولیکن در میانت باد پاکست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
فکندن بمردی تن اندر هلاک
نه مردی است کز باد ساری است پاک.
اسدی.
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترگ زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّپوش
زمین سیم شد پاک و آمد بجوش.
اسدی (گرشاسبنامه ص 71).
جهان با من ار پاک دشمن بود
از آن به که این دشمن من بود.
اسدی.
بجنگ شما خود نباید کسم
که من با شما پاک تنها بسم.
اسدی.
بد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز.
اسدی.
نهان کرده ها برکشید از مغاک
بگرشاسپ و ایرانیان داد پاک.
اسدی.
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک.
اسدی.
تو ای خفته از خواب بیدار گرد
که شد پاک عمرت بخواب و بخورد.
اسدی.
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
دل و مغز سالار کردند چاک
گروهانش را سر بریدند پاک.
اسدی.
جهان چاره سازی است بی ترس وباک
بجان بردن ماست بی خوف پاک.
اسدی.
ز چرخ روان تا بر تیره خاک
چه و چون گیتی بدانسته پاک.
اسدی.
که آن داستانها دروغست پاک
دو صد ز آن نیرزد بیک مشت خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیامد همانگاه داننده مرد
زن و گله را پاک در پیش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد با تن تنها.
ناصرخسرو.
بخواندم پاک توقیعات کسری
بخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
ناصرخسرو.
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفکند آن عرضها جوهرم.
ناصرخسرو.
مال تو عمر بودو بخوردی پاک
آن را به بی فساری و ملعونی.
ناصرخسرو.
اینهمه گر فعل خدایست پاک
سوی شما حجت ما بر شماست.
ناصرخسرو.
روز پرنور و بهاء است ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
خویشان تواَند جانور پاک
زیرا که تو زنده ای چو ایشان.
ناصرخسرو.
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر.
ناصرخسرو.
پس از هفت روز گاوان داشت در مرغزار آتش درآمد و همه را پاک بسوخت. (قصص الانبیاء).
ساقط شده ست قوت من پاک اگر نه من
بررفتمی ز روزن این سمج با هبا.
مسعودسعد.
برگ اجل از شاخ امل پاک فروریخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار.
سنائی.
بس خون کسان که چرخ بی باک بریخت
بس گُل که برآمد از گِل و پاک بریخت
بر حسن و جوانی ای پسر غرّه مشو
بس غنچه ٔ ناشکفته بر خاک بریخت.
خیام.
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ٔ پر جوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار).
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری.
سعدی.
کیسه ٔ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعها که تو از سیمبران میداری.
حافظ.
هرچه بدهی به کسی باز مجو
دل ز اندیشه ٔ آن پاک بشو.
جامی.
|| خوش. بخت پاک، بخت خوش:
چو در شاهی به بخت پاک بنشست
ره بیداد بر گیتی فروبست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| پاک بودن، طاهر بودن. در حال طهر بودن. طهارت داشتن:
اگر شوخ گیرد همه جای من
چه باشد دلم از طمع هست پاک.
خسروی.
|| در قاعده نبودن. حائض نبودن. بی نماز نبودن.
- پاکان خطه ٔ اول، کنایه از ملائکه و کروبیان و حاملان عرش معلی باشد.
- پاک خواندن، تقدیس کردن.
- پاکش انداز، یعنی تمامش انداز، ای حریف را بخوب وجه زیر کن. (غیاث اللغات).
- پاک نبودن، حایض بودن.
- پاک و پاکیزه. رجوع به پاک و پاکیزه در ردیف خود شود.
- پاک و پوست کنده، کنایه از صریح و روشن و بی کنایه است. بی پرده.بی رودربایستی: پاک و پوست کنده به شما بگویم.
- سینه پاک کردن، سینه روشن کردن. اخلاط بیرون کردن با سرفه از سینه.
(برهان). پاکا! قدّوسا! سبوحا! (در مناجات با باری تعالی): و این دعا میگفت، سبحان من یرانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یرزقنی ولاینسانی. یعنی پاکا که مرا می بینی و کلام مرا میشنوی. (قصص الانبیاء).
ترکیب ها:
- پاکباز. پاکبازی. پاک بین. پاک تن.پاک جامه. پاکجان. پاک جیب. پاک چشم. پاکدامن. پاکدرون. پاک دست. پاکدل. پاکدین. پاکرو. پاک سرشت. پاک سیرت. پاک طینت. پاک فطرت. پاک نسب. پاکنویس. پاک نهاد. چشم پاک. دست پاک. دست و دل پاک. ناپاک. و نظایر آنها بردیف خود کلمات رجوع شود.

فارسی به انگلیسی

پاک‌ نژاد

Genuine, Noble

فرهنگ فارسی هوشیار

پاک نژاد

پاک گوهر (صفت) پاک گوهر


پاک خون

(صفت) پاک گهر پاک نژاد.


پاک پیوند

(صفت) پاک نژاد پاک اصل.


پاک گهر

پاک نژاد، پاکزاده (صفت) پاک گوهر


پاک نسب

(صفت) پاک گهر پاک گوهر پاکزاد پاک نژاد اصیل نجیب.


پاک اصل

پاکنژاد، پاک گوهر پاک گوهر پاک بن (صفت) آنکه گوهری پاک دارد پاک گوهر پاک نژاد.


پاک گوهر

(صفت) پاک نژاد پاک اصل اصیل پاکزاد حلال زاده نجیب خالص نسب پاک گهر.

فرهنگ عمید

پاک نژاد

پاک‌گوهر، پاک‌زاد، نجیب، اصیل،


نژاد

اقوامی که از لحاظ اصل‌ونسب و علامات ظاهری، از قبیل رنگ پوست بدن و قیافه و استخوان‌بندی و خصوصیات روحی و اخلاقی با هم مشابهت دارند،
اصل، نسب،
سرشت،
* نژاد زرد: مجموع افرادی که پوست بدنشان زرد است و در آسیای شرقی و جنوب شرقی سکنی دارند،
* نژاد سرخ: شامل بومیان امریکا بوده و اکنون نسل آن‌ها در شرف انقراض است،
* نژاد سفید: مجموع افرادی که پوست بدن آن‌ها سفید است و در قسمت عمدۀ اروپا و امریکا و آسیای غربی و جنوبی و افریقای شمالی و جنوبی زندگی می‌کنند،
* نژاد سیاه: مجموع افرادی که پوست بدنشان سیاه است و در افریقای مرکزی و شرقی به‌سر می‌برند،

حل جدول

گویش مازندرانی

پاک

پاک، درست کامل، یکسره، همگی

معادل ابجد

پاک ‌نژاد

1078

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری